اگر همه آسمان و ابرهايش سهم چشمهای من باشد باز هم آرامش نخواهم يافت.
وقتی فصل ها را قسمت می کردند به من فقط پاييز را هديه دادند٬
من ماندم و دنيای رنگها وآدمهایی که از پاييز رنگارنگ تر هستند.
مدتی بود که در اين سردی٬ قلمم هم با دلم قهر کردو من دل تنگ تر شدم ٬
وقتی در گوش قلم زمزمه ميکنی٬
و او نجوای تو را به سپيدی کاغذ ميسپارد چقدر آرامش پيدا ميکنی.
اينجا منم و بادهای سرد پاييزی........
و خسته دلی که دلش سخت برای خودش تنگ شده است...
آه ...کاش پر پروازی بود٬ زمين جای ماندن نيست...
ديری نخواهد گذشت فردا خاطره خواهم شد
وشايد از خاطره ها خواهم رفت...
نظرات شما عزیزان: